خانهاش باغ است، سبز از تر از آنچه در جوانی آرزو کرده بود، حالا حیاط باصفایش فقط انگار سرگرمی صاحب باغی است که حقیقت گلهایش را دیده و میخندد و سربهسر نوهاش میگذارد و میگوید گلهایی که سفارش دادم بیاور.
گلهای موردعلاقهاش را که نام میبرد سرش زیر بود و گلهای قالی را نگاه میکرد و دستهایش را به هم میمالید.انگار با دستهایش غوغای ذهنش را آرام می کرد تا انتخاب کند کدام را اول بگوید و کدام را آخر.
جعفر را اول نام برد و گفت: یکدانه بود، دیگر مثل او را ندیدم، نماز شبش، قرآن خواندش، اخلاقش. بعد ابوالفضل را نام برد و گفت: بچهام بچه بود، اولین باری که تفنگ دست گرفت قد تفنگ از قد خودش بلندتر بود.
خانه سر نبش کوچه که فکر میکردم دیوارهای سبزش پلاک آدرسش است و بهانه آمدنم، برایم بزرگ می شود. انگار از خواب کهف چهل ساله بیدارم کرده اند، روی مبل قدیمی منبت کاری شده جا به جا می شوم و نگاهم روی صورت مهربان پوشیده در چادری که امروز مادر بزرگ خطاب می شود ثابت می ماند. می خندد. آرام میگوید: به خانه شهید حیدریان خوش آمدی.
نوه و پسرش نشسته بودند سمت راستش و من سمت چپش نشسته بودم، انگار نگاه کردن به مادر تنها وظیفهای بود که داشتند و همه حواسشان فقط به خنده مادر پیچیده در چادر خالدار بود.وقتی میخندد صورتش شبیه گل محمدی می شود که گفت عطرش را خیلی دوست دارم چون شبیه اخلاق پیغمبر نرم است، صورتی صورتی.
نگاهی به من انداخت و گفت: انقلاب، تابستان سال 42 به خانه ما آمد. وقتی شوهرم کفن پوشید و از فردو راهی قم شد. انقلاب سال 57 در خانه ما چیز عجیبی نبود. وقتی شوهرم زمستان سال 46 زیر کرسی و کنار من بعد از دو سال حبس قلبش گرفت و تمام کرد نه فقط شوهرم و بچههای قد و نیم قدم که بچهای تو راهیم را نیز فدایی انقلاب دادم.
وسط خاطرات جعفر یادش آمد که کدوی سر دیوار چقدر بزرگشده و همسایهها هم قرار است خانههایشان را گلکاری کنند و گفت: دلخوشی من همین گلهاست، بچهها برایم بهار اینجا را گلکاری میکنند و نگاهش سمت بچهها گشت و با خنده گفت: زحمتش برای اینهاست من فقط کیف میکنم و پزش را میدهم و دوباره از خنده صورتی شد، شبیه همان گل محمدی که خیلی دوست داشت.
بچههایش جوان بودند که شهید شدند، انگار جوانیشان را داده بودند به مادر، خوشاخلاقیاش، سرزندگیاش، دوستان جوانش همه حکایت از این میکرد که وقتی دلدادههایش را سالهای 60 در اوج جوانی به خاک سپرده، جوانیشان را برای خودش یادگار نگهداشته است.
با نگاهی که دیگر رنگش خاکستری بود گفت: روحالله بلد بود جوان تربیت کند، من تربیت نکردم، من فقط هفتهای یک روز از فردو میآمدم قم تا ببینم جعفر سر درسش هست یا نه، بچهام روزها زرگری کار میکرد و شبها درس میخواند، بچههای مرا روحالله تربیت کرد و مهر شهادت صفحه آخر شناسنامه جعفر و ابوالفضل و اصغر شد کارنامه اعمال من.
خودم خواب دیدم که آقا آمد سمتم و نامه اعمالم را داد دستم و گفت: این نامه اعمالت است، جعفر همان روز گفت مادر خوشا به حالت که نامه اعمالت را از دست پسر پیغمبر گرفتی به من نگو نرم کردستان نگو خطرناک است و من هم دیگر چیزی نگفتم.
ابوالفضل 16 سالگی رفت جبهه و اصغر برایش سرفههای شیمیایی سوغاتی جای برادرانش آورد.
دوباره گریز زد به باغچه سبز حیاط و عشقش به گلها و سبزه و گفت: از جوانی دوست داشتم باغ داشته باشم، خدا یکجور دیگهاش را بهم داد و حالا جای خالیشان را محمدی و یاس میکارم و حیاط و کوچه را سبزمی کنم و وقتی با بچهها میروم بیرون همهاش پای باغچهها و گلهای خیابان میایستم و کیف میکنم، عین اون روزهای فردو شده، همان روزهایی که بچهها بودند و فردو سبز سبز بود و حسابی آب داشت.
وقتی رسیدم در خانه سریع آمدم داخل و فقط دیدم حیاط سایه است و کنار دیوار کوچه پر از برگ، وسط شوخی مادر و دختر به این فکرمی کردم از زیر سایه خاطره سه شهید باید رد شوم و برگهای از دیوار آویزان شده تا روی زمین را رد کنم و بعد کجا بروم؟
خواهر شهیدان حیدریان که سمت چپ من نشسته بود تا روبه روی مادر باشد گفت: مادر همه دوستانش جوان هستند، اخلاقش شبیه گلهای حیاط لطیف و خندان است و در راهپیماییها بسیجیها ویلچر میآوردند و مادر را با خودشان میبرند. مادرخودش هنوز در صف اول انقلاب است.
آخرین فرزند خانه "رضا حیدریان" حالا حکایت جانبازی علی حیدریان را میگوید که وارث درد برادر شیمیایی است و هنوز بوی جنگ میدهد و برای همه سخنان مقام معظم رهبری درباره رشادت برادرانش را نقل میکند و میگوید: "آن روزی که شهید حیدریان از شهر قم با یک عدهی معدودی بلند شد رفت کردستان و در مقابل دشمن جنگید، آن روز ملت ایران در غربت کامل بود؛"
میگوید: شعار اجدادمان " قائم اعظم خمینی کبیر" بوده و مادرم در همه عملیاتهای جنگ 2 یا 3 پسرش حاضر بودند و امروز راوی خندان تاریخچه خانه ما است.
خانهای که سادگی و کوچکیاش حالا برایم سنگین و بزرگ میشود و سر به هر طرف که میچرخانم عکس شهیدی روی دیوار با کاغذدیواری طلایی گلدار نگاهم میکند. انگار چند پله کوتاه ورودی و چند قدمی که در سالن خانه برداشتم تا به بالای سالن برسم برایم هزار قدم شده است و نفسم تنگ میشود.
خانهاش باغ است، باغی انتهای یکی از کوچهپسکوچههای آذر که به کوی شهدا معروف است، باغی سبزتر ازآنچه در جوانی آرزو کرده بود، حالا حیاط باصفایش فقط انگار سرگرمی صاحب باغی است که حقیقت گلهایش را دیده و میخندد و سربهسر نوهاش میگذارد و میگوید گلهایی که سفارش دادم بیاور...
و سر به زیر دست هایش را بهم می مالد و خیره به گلهای قالی زیر لب میگوید : ای غایب ازنظر به خدا میسپارمت/ جانم بسوختی و به جان دوست دارمت